می خواهم بگذرم.بگذرم  از هر آنچه که تو ندیدی و من احساس کردم..

تو نشنیدی..هر چند بار که من گفتم و تکرار کردم...

ساختم و تو خراب کردی...

و من چقدر تشنه ی حرفهایی بودم که تو هرگز نزدی...

اشک ریختم...

برای روزهایی که چقدر نیازمند بودنت بودم...

برای خودم که چگونه غرق تو شدم...

و به یاد می آورم خودم را...

که چگونه پر آرزوهای بزرگ بودم...

پرواز را دوست داشتم...

و تو را که بالهای مرا شکستی...

همچون قلبم

می خواهم بگذرم از تو

از عشق ویران کننده ی تو...

از منی که با تو بوجود می آمد...

و چه غریب بود...همه چیز

 

 

سالها میگذرد از شب تلخ وداع

از همان شب که تو رفتی و به چشمان پر از حسرت من خندیدی

تو نمیدانستی

تو نمی فهمیدی

که چه رنجی دارد با دل سوخته ای سر کردن

رفتی و از دل من روشنایی ها رفت

لیک بعد از ان شب

هر شبم را شمعی روشنی می بخشید

بر غمم می افزود

جای خالی تو را میدیدم

می کشیدم آهی از سر حسرت و می خندیدم

به وفای دل تو

و به خوش باوری این دل بیچاره خود

ناگهان یاد تو می افتادم

باز می لرزیدم

گریه سر می دادم

خواب می دیدم من که تو بر میگردی

تا سر انجام شبی سرد و بلند

اشک چشمان سیاهم خشکید

آتش عشق تو خا کستر شد

یاد تو در دل من پرپر شد

اندکی بعد گذشت

اینک این من...تنها...دستهایم سرد است

قدرتم نیست دگر...تا که شعری گویم

گر چه تنها هستم

نه به دنبال توام

نه تو را می جویم

حال می فهمم من...چه عبث بود آن خواب

کاش می دانستم عشق تو می گذرد

تو چه آسان گفتی دوستت دارم را

و چه آسان رفتی...

کاش می فهمیدی وسعت حرفت را

آه...افسوس چه سود

قصه ای بود و نبود ...

 

 

خدا وصیت منو گوش بده نامه امو بخون

شاید دیگه من نباشم مواظب عشقم بمون

میسپرمش بهت میرم تموم تارو پودمو

یه وقت نیاد برنجونیش کسل کنی وجودمو

خدا یه وقت کسی نیاد بدزده قلب ساده شو

کسی نیاد  تو زندگیش بشینه زیر سایه شو

بهش بگه دوسش داره خیلی بَده زمونمون

خدا سپردمش بهت ،مواظب عشقم بمون

فردا قراره منو تو از هم دیگه جدا بشیم

فردا قراره همدم گریه ی بی صدا بشیم

تو کوچه های بی کسی نیستی و پرسه میزنم

ای ادما نگاه کنین غریبه شه تو تنم

یادش بخیر منو تو یه قلب پاک و بی غرور

حالا چی شد عوض شدی دلت کجاس سنگ صبور

من تورو عاشق میکنم هر جور شده حتی به زور

کی میخواد فردا تورو از من بگیره

کاش اونم ویروون بشه اتیش بگیره

ما باید فردا رو از دنیا بگیریم

ما اگه از هم جدا بشیم میمیریم

ما باید قدر این روزا رو بدونیم

وای اگه فردا بیاد تنها میمونیم

خدا شاید این عشقی که من میگمو تو نشناسی

نزدیکترین کسم اونه خیلی دوسش دارم بسی

یادم نره  بهت بگم عزیزترینه من اونه

خودم مهم نیست اما اون نذاری تنها بمونه

بمیرم واسه هق هقش گریه چقد بهش میاد

وقتی که حرصش بگیره بگه از من بدش میاد

اما وقتی اروم میشه میبینه من بغضم گرفت

همین دیوونه بازیاش از اول چشممو گرفت

حالا که دیگه مجبوریم با همدیگه وداع کنیم

بیا به یاد اونروزا همدیگرو دعا کنیم

یه وقت دیدی دعا گرفت خدا نذاشت جدا بشیم

ای وای داره فردا میاد باید دست به دعا بشیم

با قلب پاکت از خدا بخواه منو صبرم بده

هنوز نرفتی از پیشم دوریت داره زجرم میده

کی میخواد فردا تورو از من بگیره

کاش اونم ویروون بشه اتیش بگیره

عزیزم یادت نره دنیا دوروزه

نمیخوام فردا دلت واسم بسوزه

ای خدا حتی اگه دوسم نداره

تو میتونی نذاری تنهام بذاره

 

  

کاش می دانستی            بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت      

 

                               من چه حالی بودم!

 

خبر دعوت دیدارت چون که از راه رسید                     پلک دل باز پرید

 

من سراسیمه به دل بانگ زدم:           آفرین قلب صبور           زود برخیز عزیز

 

جامه ی تنگ در آر           وسراپا به سپیدی تو درآ

 

وبه چشمم گفتم:          باورت می شود ای چشم به ره مانده ی خیس؟

 

که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است!

 

چشم خندید        به اشک گفت برو           بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه

 

 و به دستان رهایم گفتم:         کف بر هم بزنید              هر چه غم بود گذشت

 

                          دیگر اندیشه ی لرزش به خود راه مده!

 

وقت آن است که آن دست محبت ز تو یادی بكند

 

خاطرم راگفتم:          زودتر راه بیفت             هر چه باشد بلد راه تویی

 

           ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی

 

بغض در راه گلو گفت:  مرحمت کم نشود  

 

  گوییا بامن ِ بنشسته دگر کاری نیست

 

              جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم

 

پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم

 

 و به لب ها گفتم: خنده ات را بردار             دست در دست تبسم بگذار

 

  و نبینم دیگر         که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی

 

مژده دادم به نگاهم گفتم:    نذر دیدار قبول افتادست      

 

    ومبارک بادت وصل تو با برق نگاه

 

و تپش های دلم را گفتم:    اندکی آهسته

 

   آبرویم نبری!            پایکوبی زچه برپا کردی؟!

 

نفسم را گفتم:         جان من تو دگر بند نیا!

 

            اشک شوقی آمد              تاری جام دو چشمم بگرفت

 

و به پلکم فرمود :  همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه

 

پای در راه شدم...

 

دل به عقلم می گفت:  من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد؟

 

           هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی !؟

 

                                                  من به تو می گفتم: او مرا خواهد

 

خواند...    و مرا خواهد دید...

 

 عقل به آرامی گفت:    من چه می دانستم؟!     

 

من گمان می کردم دیدنش ممکن نیست

 

   و نمی دانستم        بین من با دل او صحبت صد پیوند است

 

 سینه فریاد کشید:  حرف از غصه و اندیشه بس است 

 

به ملاقات بیندیش و نشاط

 

آخر ای پای عزیز     قدمت را قربان      تندتر راه برو        طاقتم طاق شده

 

چشمم برق می زد   اشک بر گونه نوازش می کرد  لب به لبخند تبسم می كرد 

 

   دست برهم می خورد        مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می كوبید...

 

عقل شرمنده به آرامی گفت:    راه را گم نکنید

 

خاطرم خنده به لب گفت:      نترس      نگران هیچ مباش

 

                            سفر منزل دوست کار هر روز من است

 

عقل پرسید:          دست خالی که بد است                کاشکی...

 

سینه خندید و بگفت:         دست خالی ز چه روی !؟   

 

    این همه هدیه کجا چیزی نیست!

 

چشم را گریه ی شوق ...

 

قلب را عشق بزرگ ...

 

روح را شوق وصال ...

 

لب پر از ذکر حبیب...

 

خاطر آکنده ی یاد...